دخترا با بهت به مسیری که شهنام رفته بود نگاه می گردند.ناگهان هر
سه نفر از جا پریدند که پسرا ترسیدند.دخترا به سمت در دستشویی
دویدند و با مشت می کوبیدند روی در.
داد میزدند:آقا آرشام.............حالتون خوبه؟..........
نیما با خنده به سمت آنها آمد و بازوی نفس را گرفت و عقب کشید و
گفت:اگه آدم حالشم خوب بود اینجوری که شما در زدین حتما کارش
به بیمارستان می کشید....
شهنام هم آمد سمت آرام و شمیم.دست هر دو را گرفت و از در
دستشویی دور کرد.
با خنده گفت:داداش.....آرشام......همه جا امنه.....بیا بیرون....کسی
بهت حمله نمیکنه....نترس...
نیما زد زیر خنده .بعد از خنده کوتاهی گفت:شما چرا مثل قوم مغول
یهو سمت در دستشویی حمله کردین؟
نفس با غیظ گفت:اولا قوم مغول خودتونین دوما می خواستین ببینیم
حالش خوبه یا نه ولی انگار شما پسرا لیاقت نگرانی ما دخترا رو
ندارین....بچه ها بیاین بریم.....
نیما با تعجب به نفس نگاه میکرد.چنین رفتاری رو از او انتظار نداشت.او
فقط شوخی کرده بود.
نیما با خود گفت:بهتر....قهر کن دختره ی از خودراضی......
نیما با باز شدن در دستشویی نگاهش را از دخترا گرفت و به آرشام
دوخت.بیچاره از بس تند بوده صورتش قرمز شده بود.
نیما رفت سمت آرشام و گفت:داداش حالت خوبه؟
آرشام سری تکان داد و گفت:آره حالم خوبه.....
با صدای در همه به سمت اتاق دخترا برگشتند.آرام بود که به سمت
آشپزخانه می رفت.
آرشام:اینا چشون شد یهو؟
شهنام:هیچی بابا نیما باهاشون شوخی کرد بی جنبه بازی درآوردن
رفتن تو اتاق.مثلا قهرا....بهتر بذار قهر باشن...
صدای آرام آنها را در جایشان میخکوب کردآخه فکر نمی کردند
صدایشان را شنیده باشد:قهر مال بچه هاست پسر جون....در ضمن
حالا که شما راحت ترین اصلا ما قهر....
به سمت اتاق راه افتاد و گفت:اینجوری بهتره........هر چیزی خواستین
خودتون می پزین و خودتون پیدا می کنین بدون اینکه جایی روبهم
بریزید.
در اتاق دخترا که بسته شد نیما با غیظ رو به شهنام گفت:تو حرف
نزنی نمیگن لالی داداشم....حالا چه خاکی به سرمون بریزیم.....
آرشام:مگه تو اون موقع بهشون نگفته بودی غذا بلدی؟
نیما من من کنان گفت:خوب.....خوب....چرا ولی .....
شهنام:باز خواستی پز بدی داداش؟
نیما:خوب دروغ گفتم ولی بعد رو مخ دختره کار کردم راضی شد غذا بپزه.....
آرشام:آخه دخترا اصلا مخ دارن؟
پسرا زدن زیر خنده که با صدای نفس خشک شدن.کی اینا اومدن
بیرون که ما نفهمیدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! !!!!!!!!!!!!1
نفس:اون عقله نه مخ آقا پسر.....در ضمن آقا نیما اگه جنابعالی بلد
بودین میومدی کمک نه اینکه بشینی منو نگا کنی.
نیما:یعنی تو از اول فهمیدی من آشپزی بلد نیستم؟
نفس:معلومه......کسی که کار بلد باشه یه گوشه ی کارو میگیره که
زودتر تموم شه نه اینکه هیچ کاری نکنه.
نیما:داداش نیماتون ضایع شد...!!!!!!!!!!!!
همه زدن زیر خنده..
ادامه دارد..............








ببخشید میدونم کمه ولی خداییش شب نخوابیده بودم اینم که نوشتم نصفشو خواب بودم.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0